خدا دوستان



سالها بود نماز شبش ترک نشده بود شب شهادت حضرت رقیه س صحنه آوردن سر امام حسین ع برای حضرت رقیه س را نشانش داده بودند. چهار هفته قبل از فوتش یکی از همسایگانش چهارشب پشت سر هم خواب دیده بود که به او می گفتند کفنت را حاضر کن.فکر کرده بود مرگش نزدیک است از همسرش خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود. وقتی دختر کوچک خانم به رحمت خدا رفت کفنی که برای خودش از کربلا آورده بود پیدا نشد. به ناچار به در خانه ی همسایه رفتند و پرسیدند که کفن دارد یا خیر و او ماجرای خوابهای چند هفته قبل خود را گفته بود. 

دختر کوچک خانم عاشق امام زمان عج بود روز شهادت پدرش حضرت امام حسن عسکری ع هم از دنیا رفت


دو تا دختر یتیمش را با قالیبافی بزرگ کرده بود تا آخر عمرش با نداری ساخت.بعضی وقتها حتی پول نون هم نداشت اواخر عمرش در خانه تنها بود دخترانش که ازدواج کرده بودند در شهر دیگری زندگی می کردند. میگفت اگر من در خانه ام  بمیرم تا چند روز کسی متوجه نمی شود. خدا دوستش داشت شب بیست و یکم ماه رمضان برای شرکت در مراسم احیا به مسجد نزدیک خانه اش رفت بین نماز مغرب و عشا  آخرین کلامش این بود "قدر جمهوری اسلامی را بدانید" سر بر سجده شکر گذاشت و دیگر برای نماز عشا از جا بلند نشد. 


یکی از اولیای گمنام خدا بود. تا وقی می توانست نمازش را در مسجد نزدیک خانه شان می خواند اواخر دیگر نمی توانست به مسجد برود ولی نیم ساعت قبل از اذان سر سجاده اش بود و نماز قضا یا مستحبی می خواند. چهار تا بچه را با نداری بزرگ کرده بود هیچوقت هم به همسایه ها نگفته بود نداریم میگفت خیلی شبها چیزی برای خوردن نداشتیم ولی صدای ظرف و قابلمه را در می آورد تا همسایه ها نفهمند غذا ندارند. به همه احترام می گذاشت از هیچکس ناراحت نمی شد. حتی یکبار انگشتر طلایش را یک نفر ید دخترش ناراحت شده بود ولی خانم به دخترش می گفت : "خوش حلالش باشه اگر بگوییم حروم باشه نون حروم میده بچه هاش میخورن بد میشن." یکبار خواب امام حسن ع و امام حسین ع را دیده بود می گفت امام حسن ع کاملا سبز پوشیده بود و امام حسین ع کاملا قرمز. 


دوست داشت خدمتی به سید بکند به او گفتند سید را به بازار برسان خوشحال شد. به در خانه ی سید رفت و او را سوار کرد. سید  هیئت . بازار تهران سخنرانی داشت. سوار که شد گفت:  "چشمهات چی شده ؟ چرا اینطوری شده ؟" نفهمید سید چی میگه در جواب گفت : چشمهام چیزیش نیست آقا. سید را رساند ورودی بازار بعدش به فکر فرو رفت چشمهام که چیزیش نبود بعد یادش افتاد مدتی است نگاهش را حفظ نمی کنه. سید اثر گناه را تو چشمهاش دیده بود. 

از اون به بعد هروقت سید را میبینه یا میخواد بره پیش سید ذکر یا ستار العیوب را زمزمه میکنه.  


حاجی اولین سالی بود که به حج مشرف شده بود کنار بیت الله الحرام جوانی کنارش نشسته بود. سوال کرده بود از کجا آمده ای حاجی گفته بود از ایران. در جواب متقابل شنیده بود که از حوالی مدیترانه آمده است. بعد جوان گفته بود سال آینده نمی توانی بیایی حج. ولی از سال بعد هر سال خواهی آمد. حاجی دوسال بعد شد مدیر کاروان و  همه ساله حج مشرف می شود. 


جوان هر هفته خودش را به شمال شرقی تهران می رساند تا پای صحبتهای پیرمرد فاضل بنشیند. پیرمرد فاضل قبل از شروع به صحبت توی چشم تک تک مخاطبان نگاه می کرد و زیر لب اذکاری را زمزمه می کرد. اون روز هم مثل همیشه توی چشمهای همه نگاه کرد جوان روبروش نشسته بود. بعد صحبتهاش رو شروع کرد. بعد از نیم ساعت یک دفعه زل زد توی چشمهای جوان و گفت : "جوان اگه تمام وقتت را توی هیئتهای امام حسین ع پای روضه بگذرونی ولی نماز صبحت قضا شده باشه باختی" جوان مو بر تنش سیخ شد و خشکش زد چون اون روز صبح نماز صبحش قضا شده بود و اثرش را پیرمرد فاضل بعد از ظهر تو چهره جوان می دید. 

پیر مرد فاضل دو سه سال قبل از دنیا رفت.


پیرمرد نامش حسین بود. دوست داشت در محله ی یافت آباد تهران دفنش کنند با حمالی در بازار و بار اندازها و گاراژهای میدان محمدیه (اعدام) زندگی اش را گذرانده بود خانه ای خریده بود که برای کارهای خیر از آن استفاده می کرد از فامیل و دوست و آشنا و همسایه هرکس ولیمه حج یا عروسی میخواست بدهد خانه پیرمرد در اختیارش بود . یک اتاق خانه اش همیشه در اختیار زوجهای جوانی بود که خانه نداشتند و از پس مخارج اجاره خانه بر نمی آمدند برای کار خیر همیشه پیشقدم بود. بعد از فوتش او را به یافت آباد بردند. مدتها بعد بعد از آنکه همسرش فوت کرد به فردی که پیرمرد را نمی شناخت (همسر یک شهید) در خواب دو قبر نورانی نشان داده بودند و گفته بودند این قبور مربوط به زن و شوهری است که هر جایگاهشان بهشت است. همسر شهید می گفت روی یکی از قبرها نوشته بود حسین .ی   (نام خانوادگی حذف شده است) 


پیرمرد عاشق امام حسین ع و کربلا بود اواخر اگر پولی به دستش میرسید کنار می گذاشت و به اطرافیانش می گفت انشاالله می رویم کربلا. سه روز بعد از عاشورا از دنیا رفت بالای سرش که رفتند دستانش را به حالت اخترام روی سینه اش گذاشته بود. چندی بعد خواب دیدند که لحظه مرگش دو نفر زیر بغلهایش را گرفتند و بلندش کردند تا به احترام کسی که به دیدنش آمده بود ایستاده باشد او هم دستانش را روی سینه گذاشت تا به امام معصوم ع سلام کند. 


بعضی اوقات که مسجد نبود از پیرمرد تقاضا می کردند که به عنوان امام جماعت جلو بایستد. پیش خودش فکر می کرد من نمی توانم قرائت کلمات را صحیح بگویم دلش نمی خواست امام جماعت بایستد. یکباز نزدیک درب ورودی مسجد حضرت مهدی عج را دیده بود حضرت به ایشان فرموده بود تو نماز جماعت را برپا کن اصلاحش با ما 


سالها بود نماز شبش ترک نشده بود شب شهادت حضرت رقیه س صحنه آوردن سر امام حسین ع برای حضرت رقیه س را نشانش داده بودند. چهار هفته قبل از فوتش یکی از همسایگانش چهارشب پشت سر هم خواب دیده بود که به او می گفتند کفنت را حاضر کن.فکر کرده بود مرگش نزدیک است از همسرش خداحافظی کرده بود و حلالیت طلبیده بود. وقتی دختر کوچک خانم به رحمت خدا رفت کفنی که برای خودش از کربلا آورده بود پیدا نشد. به ناچار به در خانه ی همسایه رفتند و پرسیدند که کفن دارد یا خیر و او ماجرای خوابهای چند هفته قبل خود را گفته بود. 

دختر کوچک خانم عاشق امام زمان عج بود روز شهادت پدرش حضرت امام حسن عسکری ع هم از دنیا رفت.


پیر مرد سالها در روستایشان هنگامی که وقت نماز می شد. در هر کجا که بود: سر زمین، توی باغ، هنگام چراندن گوسفندهایش، اذان گفته بود.

پیر مرد تصمیم گرفت مسافرت برود به تمام شهرهایی که فامیلی، دوستی، آشنایی داشت رفت و به همه سرزد.  با همه خداحافظی کرد و به روستایش بازگشت.

نزدیک مغرب شده بود پیرمرد که توی باغ بود برای آخرین بار اذان گفت یکی  از آجرهایی که توی باغ بود زیر سرش گذاشت رو به قبله دراز کشید و رفت.


پیرزن توی چشمهای مهمانها نگاه کرد و گفت این آخرین مهمانی است که من شما را می بینم. من باید بروم و از همه شما حلالیت می خواهم.

این آخرین مهمانی بود که او را که تنها در خانه اش زندگی می کرد و به گفته خودش دیوارها همدمش بودند دعوت کرده بودند. بلند شدن از روی زمین برای پیر زن سخت بود. او حتی نمی توانست برای خودش غذا درست کند و به همین خاطر خیلی وقتها گرسنه می ماند. بچه ای نداشت که حتی به او سربزند.

وقتی توی سرای سالمندان به ملاقاتش رفته بودند با آنکه به نظر می رسید به دلیل آایمری که یکباره به سراغش آمده است مشاعرش را از دست داده  است گفت: "بروید و برای من ناراحت نباشید این اتفاقی است که برای همه می افتد"

غیر از این چیزهایی دیگری که خیلی تمرین کرده بود را هم بلد بود سوره حمد را بدون غلط می خواند.

دو ماه از تاریخ مهمانی گذشته بود.

همسر یکی از شهدا در خواب دیده بود در محلی  دو قبر وجود دارد مربوط به یک زن و مرد. فامیلی مرد را به او گفته بودند و گفته بودند که این مرد و زن بهشتی اند.

شوهر پیر زن سالها پیش فوت کرده بود و قبرش دور بود .

همسر شهید به خانه اقوام پیر زن رفته بود و نام خانوادگی شوهر مرحوم پیرزن را پرسیده بود به او گفته بودند.

همان نامی بود که در خواب شنیده بود.  

پیرزن شب قبلش در سرای سالمندان در تنهایی از دنیا رفته بود.


عمر سعد ملعون نزدیک غروب با شادی از خیمه اش بیرون آمد در حالی که در دستش چوب یا عصایی گرفته بود و یکی یکی اجساد شهدای کربلا را شناسایی می کرد. تا اینکه به گودال قتلگاه رسید. دستور داد تا سنگها، کلوخها، نی های سوخته، چوبها و قطعات شمشیر و نیزه را برداشتند تا پیکر منور و مطهر حضرت سید الشهدا روحی و ارواح شیعته فداه ظاهر شد.

عمر سعد ملعون وقتی جراحتهای بی حد و حساب آن حضرت را در جسم بی سر آن امام شهید دید گفتاین همان حسین است که دیدم بارها رسول الله او را بر دوش خود سوار کرده بود. (منظور آن ملعون این بود که من به یزید لعنت الله علیه خدمت کردم و پسر رسول خدا ، عزیز و ریحانه  او را کشتم)

تمام جراحتهای آن امام مظلوم در جلوی بدن او بود. فقط در پشت کتف آن حضرت جراحتی کهنه بود که باعث تعجب عمر سعد ملعون شد و گفت حسین هیچ‌گاه در نبرد به دشمنش پشت نمی‌کرد پس این جراحت چیست؟ یکی از یارانش را فرستاد تا از امام سجاد ع جراحت کهنه را سوال کنند امام سجاد فرمودند : "آن زخم کهنه و قدیمی به خاطر آن است که پدرم در شبهای تاریک غذا و مایحتاج فقرا مساکین و ایتام را به خانه های آنها می برد".

حاج عباس یکی از پیروان ائمه بود. سالها خانه اش محل برگزاری هیئتهای عزای امام حسین ع بود. حتی بعد از اینکه حسینیه هم با کمک خودش و اهالی محل ساخته شد همیشه شب شهادت امام سجاد ع هیئت در خانه خودش بود و پذیرایی بسیار خوبی از عزاداران ی نمود. برای مراسم عروسی، ولیمه حج و .  هم خانه اش در اختیار هر کسی که میخواست بود. هیچکس در زندگی اش جز لبخند و خوش اخلاقی از او چیزی ندید. اواخر عمر به دلیل قند بالا انگشت پایش را قطع کردند و دیگر نمی توانست برای فقرای محله . در جنوب شرق تهران برنج و سایر مواد غذایی را ببرد. به پسرش گفته بود اینکار را بکند. 


آشیخ عباس قمی در فوائد الرضویه می گوید کاروانی از سرخس (مرز ایران) آمدند به زیارت امام رضا ع یک نفر نابینا در این کاروان بود به نام  حیدرقلی. زیارت کردند وبعد از زیارت در راه برگشت که به اندازه یک منزل  (یک روز) از مشهد دور شده بودند شب جوانهای کاروان گفتند برویم با حیدر قلی سربسر بگذاریم و کمی صفا کنیم. برگه هایی نو دستشان گرفتند و به نزدیکی حیدر قلی رفتند و برگه ها را تکان می دادند یکی به دیگری می گفت فلانی تو از این برگه ها گرفتی و دیگری جواب می داد بله حضرت مرحمت کردند و به من هم دادند. حیدر قلی پرسید چی گرفته اید چی هست؟ موضوع چیه؟ گفتند مگر تو نگرفتی؟ حیدر قلی گفت من نمی دانم چه می گویید.روحم خبر ندارد. گفتند: امام رضا ع برگه سبز می داد کنار حرم. حیدر قلی گفت چیه این برگه سبز. گفتند امان از آتش جهنمه . ما اینها را در کفنمان می گذاریم و در آتش جهنم نمی سوزیم چون از امام رضا ع گرفته ایم. تا این را گفتند پیرمرد دلش شکست. (دل که بشکند عرش خدا می شود) به امام رضا عرض کرد امام رضا از شما توقع نداشتم بین کور و بینا فرق بگذاری. حتما من فقیر بودم کور بودم از قلم افتادم به من اعتنا نشده. دیدند بلند شد و به سمت مشهد راه افتاد .

گفتند کجا میری گفت به خودش قسم تا نگیرم سرخس نمیام. باید بگیرم گفتند ما شوخی کردیم ما هم نداریم. ولی قبول نکرد خیال می کرد الکی می گویند که او نرود. هرکاری کردند نتوانستند جلویش را بگیرند .

دیدند یک ساعت نشده حیدر قلی در حال برگشتن است و یک برگ سبز هم در دست او است نگاه کردند دیدن روی آن نوشته امان من النار  و انا ابن الرسول الله. گفتند این همه راه را چطور یک ساعته رفتی و برگشتی. گفت چند قدم که رفتم دیدم آقایی دارند می آیند فرمودند نمیخواهد زحمت بکشی من برات برگه آورده ام.

یکبار دختر کوچک خانم چند ماه قبل از فوتش می گفت در خواب دیده است در مشهد است و برایش برگه ای آورده اند که به او گفته بودند جواز بهشت است. 


راوی:

در بچه های رزمنده لبنان، یکیشون خیلی معنوی بود و علاقه عجیبی به آقا امام زمان عج داشت. با بچه ها تصمیم گرفتیم او را دست بیندازیم و کمی بخندیم. بهش گفتیم: یکی از بچه ها خواب دیده فلان شب (به گمانم ) آقا امام زمان عج، در فلان قسمت از منطقه، به دیدار تو می آید. ایشان هم باور کرد و حالش خیلی عوض شد. تا آن شب خیلی دگرگون بود. قبل از او، ما همگی به آن قسمت رفتیم و پشت درختها مخفی شدیم. آن بنده خدا در محل مورد وعده حاضر شد و مشغول عبادت شد. یکی از بچه ها که لباس سفیدی پوشیده بود، پشت درخت و بوته ها مخفی شده بود و به آرامی به جلوی دید دوستمان آمد. ناگهان دیدیم حال او خیلی دگرگون شد و با احترام عرض ادب کرد و ما شروع به خندیدن کردیم ولی او از حال خود خارج نشد. همگی از پشت درختها بیرون آمدیم و شروع کردیم به خنده و مسخره بازی و برایش دست تکان دادیم و گفتیم که ما با تو شوخی کردیم. ولی او همچنان در حال خود بود و کاملا دگرگون شده بود.

راوی ماجرا می گفت چند شب از این ماجرا گذشت، ولی آن آقا حالش بشدت منقلب بود. یکبار نزدیک او رفتم و گفتم این ماجرا همش یک شوخی بود. ما به تو دروغ گفتیم هیچکس خوابی ندیده بود. اون آقایی هم که شما دیدی فلانی (یکی از دوستانمان) بود. ایشان گفت من فهمیدم شوخی بود. دوستمان و شما را هم دیدم که برایم دست تکان می دادید و می خندیدید، ولی شما ایشان (حضرت صاحب امان) را ندیدید. و گفت که من بزودی شهید می شوم.

راوی گفت : من تردید داشتم که این دوست ما چه می گوید از طرفی آنقدر با معنویت بود که نمی شد در صداقت کلامش شک کرد از طرفی فکر می کردم شاید شوخی ما را جدی گرفته است.

چند روز بعد که آن بنده خدا شهید شد فهمیدم که درست می گفته و یکی از اولیا الله بوده است. زیرا خداوند یاران امام زمان عج را اولیایی می نامد.


پس از مرگ داماد خانم خواب دیده بودند خانم به درب خانه ی محقر دختر کوچک و دامادش آمده است و میخواهد وارد شود به داماد خانم "آقا" می گفتند. یکی از اهالی خانه از او پرسید  خانم چرا تنها آمده ای؟ "آقا" کجاست ؟ گفت ایشان وادی السلام نجف است. 


ورشکست شده بود و بدهی داشت خواب دیده بود به او گفته بودند به تهران برو در خیابان تهران در مسجد . بعد از نماز ظهر کارت درست می شود. مسجد را پیدا کرده بود دیده بود همان سیدی که در خواب دیده بود بالای منبر در حال سخنرانی است. بعد از منبر به او مشکلش را گفته بود و سید هم مشکلش را حل کرد و بدهی هایش را پرداخت.

در عوض او هم برای سید دعای مقاتل ابن سلیمان را خوانده بود و دعا کرده بود که سید بتواند حضرت حجت عج را ببیند. دعایش هم مستجاب شده بود. سید به کربلا رفت وقتی بازگشت به سید گفته بود من این دعا را برای شما به این نیت خواندم  و از سید پرسیده بود که آیا دعای من اجابت شده است؟ و سید گفته بود که :"در سفر کربلا به او عنایتی شده است". 


می گفت عاشق صاحب امان عج هستم. واقعا هم بود به معشوقش هم رسید. سید جلیل القدری است که بارها او را به نیابت از امام زمان عج در خواب دیده بودند. پس از مرگِ آن عاشق امام زمان عج در خواب دیدند زانو به زانو کنار آن سید جلیل القدر نشسته است و آن سید فرموده بود ایشان حالا حالا ها اینجا هستند. 


به دعای ندبه خیلی علاقه داشت. با هر سختی بود عصا ن صبح جمعه خود را به دعای ندبه می رساند. به اعتقاد بعضی افراد پس از مرگش در روز ختمش که در آن مسجد کوچک ولی با کرامت برگزار شد حضرت مهدی عج هم شرکت کرده بود. دلیلشان بر این مدعا هم این بود که خواب دیده بودند حضرت آیت الله ای به مراسم ختم آمده است. 


پیرمرد آذری با صفا هر روز رو به قبله می ایستاد و دست بر روی سینه اش می گذاشت و هفتاد بار یا فتاح می گفت. عاشق امام حسین ع بود سلامش به آن حضرت فراموشش نمی شد.

سالها در مغازه نجاری اش خاک اره خورده بود ولی یک لقمه حرام نخورده بود. دلش میخواست سبکبار از دنیا برود. همینطور هم شد. چند ماهی که بیمار شد از بدنش فقط پوست و استخوانی مانده بود. 

پس از مرگش پسرش در خواب دیده بود مانند همان حالتی که در حال حیاتش رو به قبله می ایستاد و سلام می فرستاد ایستاده است، برگه ای سفید و بزرگ به او داده اند چیزی مانند کارنامه واحدهای دانشگاهی بعضی جاهای آن نوشته: "حیف"


پیرمرد مهربانی بود هیچوقت خنده از روی لبهایش محو نمی شد کار خارق العاده ای هم نمی کرد. فقط از حرام دوری می کرد.  واجبات را ترک نمی کرد به مستحبات هم اهمیت می داد در حد توانش انجام می داد. بخصوص نماز شب را ترک نمی کرد.

 

قبل از انقلاب، در جوانی، زمانی که مجرد بود و نگهبان شرکتی بود، سر شب، زن جوانی به داخل جوی خیابان سعدی افتاده بود و لباسش پاره شده بود. به اتاق وی مراجعه کرده بود به آن خانم پارچه ای داده بود که خودش را بپوشاند و لباسش را برایش تعمیر کرده بود. بدون آنکه در جو آن زمان و آن مکان، نگاه خائنانه ای به آن زن جوان بکند.  لباسش را به وی داده بود تا بپوشد و او رفته بود. 

 

بعد از انقلاب که به خانوارهای فاقد مسکن زمین واگذار می کردند همسرش به او گفته بود: "برو بگو خانه نداریم زمین بگیر". گفته بود: نمی توانم دروغ بگویم. همسرش گفته بود: "خانه محقر دو اتاقیمان را بفروش و برو مانند خیلی از اقوام که اینکار را کردند و رفتند در تهرانپارس و . زمین گرفتند، تو هم بگیر". جواب داده بود که:  "باز هم اگر بپرسند قبلا هم خانه نداشتی نمی توانم دروغ بگویم". 

 

زمان جنگ به دلیل سنش قبول نکردند او را به جبهه ببرند. بخاطر همین به بیمارستانها می رفت و بخصوص در بخش جانبازان شیمیایی کمک می کرد.

 

وقتی از دنیا رفت جوان اهل دلی در تشییع جنازه اش شرکت کرده بود. همانشب در خواب دیده بود که به اندازه یک استادیوم جمعیت در یک جا هستند و به او گفته بودند: "پیرمرد همه اینها را شفاعت کرده است". 


پیرزن توی چشمهای مهمانها نگاه کرد و گفت این آخرین مهمانی است که من شما را می بینم. من باید بروم و از همه شما حلالیت می خواهم.

این آخرین مهمانی بود که او را که تنها در خانه اش زندگی می کرد و به گفته خودش دیوارها همدمش بودند دعوت کرده بودند. بلند شدن از روی زمین برای پیر زن سخت بود. او حتی نمی توانست برای خودش غذا درست کند و به همین خاطر خیلی وقتها گرسنه می ماند. بچه ای نداشت که حتی به او سربزند.

دوماه قبل از فوت برادرش خواب دیده بود که او از دنیا رفته است. به دلیل همین شوک یکباره به آایمر مبتلا شد. خواهر زاده اش او را به سرای سالمندان برد

وقتی توی سرای سالمندان به ملاقاتش رفته بودند با آنکه به نظر می رسید مشاعرش را از دست داده  است گفت: "بروید و برای من ناراحت نباشید این اتفاقی است که برای همه می افتد"

غیر از این چیزهایی دیگری که خیلی تمرین کرده بود را هم بلد بود سوره حمد را بدون غلط می خواند.

دو ماه از تاریخ مهمانی گذشته بود.

همسر یکی از شهدا در خواب دیده بود در محلی  دو قبر وجود دارد مربوط به یک زن و مرد. فامیلی مرد را به او گفته بودند و گفته بودند که این مرد و زن بهشتی اند.

شوهر پیر زن سالها پیش فوت کرده بود و قبرش دور بود .

همسر شهید به خانه اقوام پیر زن رفته بود و نام خانوادگی شوهر مرحوم پیرزن را پرسیده بود به او گفته بودند.

همان نامی بود که در خواب شنیده بود.  

پیرزن شب قبلش در سرای سالمندان در تنهایی از دنیا رفته بود.


بیسیم چی ساده زمان جنگ که الان دیگه بخاطر موها و ریشهای سپیدش به سوریه هم نبردنش که مدافع حرم بشه توی قنوت نماز وترش شهدایی که می شناخت را یاد می کرد. اونشب بعد از نماز شبش یکی بهش گفت: چرا قاسم سلیمانی را یاد نمی کنی؟ جواب داد:  "من شهدا را یاد می کنم حاج قاسم که ماشاالله هستند". 

چند ساعت بعد توی دعای ندبه شنید حاج قاسم شهید شده. کسی که بهش گفت چرا حاج قاسم را دعا نمی کنی، حاج احمد کاظمی بود. 


می گفت روز قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی مادر مرحومم را در خواب دیدم. هندوانه ای دستش بود و به من چیزی گفت که نفهمیدم . صبح جمعه که خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی را شنیدم با خود گفتم مادرم چه می خواست بگوید ؟ آیا ارتباطی به شهادت حاج قاسم داشت یا خیر ؟  دو روز بعد یعنی یکشنبه شب یکی از دوستان حاج قاسم خاطره ای از ایشان تعریف می کرد می گفت: با شهید بزرگوار حسین یوسف الهی در هوای گرم تابستان در کنار رودخانه (کرخه) نشسته بودیم. حسین گفت: اگه گفتید الان چی می چسبه گفتیم: "چی ؟" گفت یک هندوانه خنک و شیرین یک دفعه دیدیم داخل رودخانه یک هندوانه است آن را گرفتیم خیلی خنک بود  و شیرین

  


هم جانباز ناشی از جراحت بود هم جانباز شیمیایی بود. نگذاشت پسرش از سابقه ی طولانی جبهه او استفاده کند و کسر خدمت سربازی بگیرد. هر چه خانواده اصرار کردند در بنیاد شهید پرونده تشکیل بده زیر بار نمی رفت. می گفت من جبهه نبودم آخر هم وقتی فهمید خانواده مدارکش را به یکی از مدیران . داده اند رفت و مدارک را گرفت و همه را از بین برد فقط یک کارت و پلاکش در خانه باقی ماند.

در ساعت اداری هیچ کاری برای خانواده اش انجام نمی داد و فقط کارهای مدرسه را انجام می داد. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه می رفتند با همان پای مجروحش، لنگ لنگان نیمکت ها را بلند می کرد و می ایستاند و با یک سطل آب کف کلاسها را دستمال می کشید و می شست تا برای فردا تمیز باشد.

وقتی هم که از او  می پرسیدند:" فلانی چرا تو هر روز اینکار را می کنی؟" با خنده می گفت: "من بعد از ساعت اداری بیکارم. ضمنا این میزها مزاحمند ما می خواهیم دنبال هم بدویم با وجود این میزها که نمی شود."  

یک ریال از بیت المال را نمی گذاشت وارد زندگیش بشود به خاطر همین حقوق بسیار کم سرایداری اش برکت داشت. روزهای جمعه برای تعدادی از بچه های مدرسه نان و پنیر می خرید تا بعد از زیارت عاشورا در حیاط مدرسه فوتبال بازی کنند. وقتی خانواده سرایدار به او اعتراض می کردند که جمعه را هم  استراحت نمی کنی جمعه مال خودت هستی. می گفت پارکهای این منطقه مناسب نوجوانها نیست بهتر است بیایند در حیاط مدرسه تا اینکه بروند با افراد سیگاری یا معتاد دمخور شوند.

با مسئول بوفه مدرسه هم صحبت کرده بود تا به بعضی از بچه های یتیم مدرسه که وضع مالی مناسبی نداشتند اغذیه بدهد و آخر ماه آن را حساب می کرد.  

همسرش می گفت: "انگار از این دنیا هیچ بهره مادی نمیخواست." 

در مراسم تشییع پیکرش بچه های مدرسه مانند کسانی بودند که پدر از دست داده اند. معلم دینی و قرآن مدرسه می گفت: "چند روز قبل از فوتش در مورد آخرت از من می پرسید: "اگرآدم گناهی کرده باشد مثلا در جوانی نوار موسیقی گوش داده باشد بعد از مرگش خدا می بخشد؟" به او می گفتم تو که سنی نداری همش 52 سالت است. حالا حالا ها باید زندگی کنی. با همان لبخند همیشگی و صدای مهربانش گفت: "حالا میخواهم بدانم"

یکی از معلمها می گفت: با لحنی بسیار عجیب دو روز قبل از مرگش توی پله های مدرسه با من خداحافظی کرد و من متعجب ماندم که آقای چرا اینطور خداحافظی می کند.  می گفت بعد از اینکه خبر تصادفش را شنیدم تازه فهمیدم معنی خداحافظی عجیبش چه بود.


معجزه اخلاص  : داماد بزرگ خانواده جواد روح اللهی که میاندار این ضیافت باشکوه شده از طرف خانواده شهید از رهبر انقلاب درخواستی می کند : "حاج آقا یک خواسته هم از شما داریم. می خواستیم یک قولی از شما بگیریم که فردای قیامت همه ما را که اینجا هستیم شفاعت کنید" آقای ای میگویند : "ما چه کاره ایم که شما را شفاعت کنیم ؟" و بعد با اشاره به پدرومادرشهیدمی گویند : "این خانم بایدمن وشماراشفاعت کند. این آقا و این خانم . "
داماد خانواده می پرد وسط حرف رهبر انقلاب و می گوید : " نه حاج آقاقول بدهید امشب باید به ما قول بدهید .  "
"قول چه؟ آدم قول چیزی را که ندارد نمی دهد که" 
داماد پافشاری می کند : "آقا ماقول می خواهیم."  رهبر انقلاب باجدیت وقدری تحکم می کویند: "این را شما گوش کن. این را از من بشنو اولین کسانی که در این مجموعه ما به حساب قاعده حق شفاعت دارند این شهیدها هستند وامثال این شهیدها. دوم پدرومادرشهداهستند این آقاواین خانم و شماهاهستید اگر نوبت شفاعت به آدمها برسد که درردیف شما نیستند آن وقت به کسان زیادی ممکن است برسد که ممکن است ماجزو آنها باشیم ممکن است نباشیم ماسعادتمان به این است وآرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی ازقبیل این شها و امثال اینها باشیم" 
بعدرهبرانقلاب خم می شوند وبانگاهی به حاج قاسم سلیمانی می گویند : "این آقای حاج قاسم هم از آنهایی ست که شفاعت می کند انشاالله"

          t.me/shahid_haj_qasem_soleimani


بیسیم چی ساده زمان جنگ که الان دیگه بخاطر موها و ریشهای سپیدش به سوریه هم نبردنش که مدافع حرم بشه توی قنوت نماز وترش شهدایی که می شناخت را یاد می کرد. اونشب بعد از نماز شبش یکی بهش گفت: چرا قاسم سلیمانی را یاد نمی کنی؟ جواب داد:  "من شهدا را یاد می کنم حاج قاسم که ماشاالله هستند". 

چند ساعت بعد توی دعای ندبه شنید حاج قاسم شهید شده. فکر میکنه کسی که بهش گفت چرا حاج قاسم را دعا نمی کنی، حاج احمد کاظمی بود. 


نوشته بود: "دشمن ای کافر است" بعد به خود گفته بود چه حرفی زدم اگر اشتباه می گویم حضرت ابالفضل العباس ع جوابم را بدهد اگر هم درست گفتم خود ابالفضل ع با نشانه ای حرفم را تایید کند. روز تاسوعای همان سال یکی از مدافعین حرم که فرد بسیار معنوی و با اخلاصی است و مدتها او را ندیده بود به ایران آمده بود و به دیدن او رفته بود. با خود گفت: اینهم تایید حضرت ابالفضل العباس ع 


با بد اخلاقی های شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر و برادر شوهر ساخت. با خانه های اجاره ای و مزاحمتهای بچه های برادر شوهر ساخت. با سقف ترک خورده ای که مجبور بودند هنگام بارش باران زیرش تشت بگذارند تا فرش اتاق 10 متری خانه 56 متری شان خیس نشود ساخت. همیشه به آخرتش اندیشید و همه سختیها را تحمل کرد. نتیجه اش شد اینکه وقتی در جلسه نه خانمی گفته بود تا فلان سال  امام زمان عج ظهور خواهد کرد. در خواب حضرت را دیده بود و از ایشان پرسیده بود آن خانم می گوید تا سال . شما ظهور خواهید کرد. درست می گوید؟ حضرت فرموده بودند: "هنوز تا ظهور مانده است." 


بیسیم چی ساده زمان جنگ که الان دیگه بخاطر موها و ریشهای سپیدش به سوریه هم نبردنش که مدافع حرم بشه توی قنوت نماز وترش شهدایی که می شناخت را یاد می کرد. اونشب بعد از نماز شبش یکی بهش گفت: چرا قاسم سلیمانی را یاد نمی کنی؟ جواب داد:  "من شهدا را یاد می کنم حاج قاسم که ماشاالله هستند". 

چند ساعت بعد توی دعای ندبه شنید حاج قاسم شهید شده. فکر میکنه کسی که بهش گفت چرا حاج قاسم را دعا نمی کنی، شهید حاج احمد کاظمی بود. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها