پیرزن توی چشمهای مهمانها نگاه کرد و گفت این آخرین مهمانی است که من شما را می بینم. من باید بروم و از همه شما حلالیت می خواهم.

این آخرین مهمانی بود که او را که تنها در خانه اش زندگی می کرد و به گفته خودش دیوارها همدمش بودند دعوت کرده بودند. بلند شدن از روی زمین برای پیر زن سخت بود. او حتی نمی توانست برای خودش غذا درست کند و به همین خاطر خیلی وقتها گرسنه می ماند. بچه ای نداشت که حتی به او سربزند.

وقتی توی سرای سالمندان به ملاقاتش رفته بودند با آنکه به نظر می رسید به دلیل آایمری که یکباره به سراغش آمده است مشاعرش را از دست داده  است گفت: "بروید و برای من ناراحت نباشید این اتفاقی است که برای همه می افتد"

غیر از این چیزهایی دیگری که خیلی تمرین کرده بود را هم بلد بود سوره حمد را بدون غلط می خواند.

دو ماه از تاریخ مهمانی گذشته بود.

همسر یکی از شهدا در خواب دیده بود در محلی  دو قبر وجود دارد مربوط به یک زن و مرد. فامیلی مرد را به او گفته بودند و گفته بودند که این مرد و زن بهشتی اند.

شوهر پیر زن سالها پیش فوت کرده بود و قبرش دور بود .

همسر شهید به خانه اقوام پیر زن رفته بود و نام خانوادگی شوهر مرحوم پیرزن را پرسیده بود به او گفته بودند.

همان نامی بود که در خواب شنیده بود.  

پیرزن شب قبلش در سرای سالمندان در تنهایی از دنیا رفته بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها